[فراتر از دوستی]
پارت۲
با پیغام مادرم سریع از کافه خارج شدم و باهاش تماس گرفتم ولی تماس برقرار نشد باز با دقت پیغامش رو از اول چک کردم
م.ف:
سلام پسر عزیزم حالت خوبه؟ مامان رو ببخش مجبوریم با پدرت بریم استرالیا حال پدربزرگ زیاد خوب نیست شاید یه چند روزی هم بمونیم پس من با هیونجین تماس گرفتم هماهنگ کردین تو این مدت بری خونه ی اون تنها نمونی سعی میکنم زودتر از یکماه بیاییم ولی این بستگی به حال پدر بزرگ داره
فیلیکس:
اوه شت الان من باید با هیونجین تنها بمونم.
هیونجین :
صبح که خاله سوجی زنگ زد باهام درمورد موضوع پیش اومده حرف زد خواستم به فیلیکس درموردش بگم ولی وقتی با اون لبخند دیدمش نتونستم حتی یک کلمه به زبون بیارم
=یا هیونجینااا کجایی؟دوساعته دارم زر میزنم
_هاا؟ آهان داشتی میگفتی..
=هیونجین چرا یجوری شدی؟
_چطوری؟
=مَشنگ میدونستم ازت میپرسیدم
_وای مینهو اصلا حوصله ندارم باید برم
=کجا؟!
_باید برم خونه رو تمیز کنم از امروز قراره فیلیکس بیاد پیش من
=اووو چقد خوب شاید یه فرجی شد و به مراد دلت رسیدی
_چی داری باخودت میگی؟
=همونی که میدونی
_رابطه ی ما بیشتر از یه دوستی صمیمی نیست
=اره جون خودت،من که میدونم چه حسی بهش داری وفقط خودت رو است میکنی
_وای مینهو سر جدت بیخیالش شو کار دارم
=اوکی خودت میدونی چه گوهی بخوری!
_بعدا میبینم خداحافظ
=خداحافظ
مینهو:
آخه من که میدونم پسر کوچولو اون قلب بیدارت چقدر درگیرشه پس چرا انقدر اون بدبخت رو اذیت میکنی.
بعد رفتن هیونجین منم از کافه خارج شدم و به سمت خونه ی چان هیونگ راه افتادم
/سلام چطوری؟
=چیکارم داشتی
/مرسی منم خوبم
=مسخره بازی درنیار
/اوکی بیا بشین راجب هیونجینه
=باز چه غلطی کرده؟
/من واقعا نمیدونم از دست اون احمق باید چیکار کنم حداقل توباهاش حرف بزن شاید حرف تورو قبول کرد
=درباره ی؟
/ویزایش برای ایتالیا اومده اونجا به عنوان طراح مد انتخابش کردن ولی دقیقا نمیدونم چرا داره احمق بازی درمیاره
=ولی من میدونم
/چرا؟
=خودت هم میدونی که اون خاطره خوشی از مادرش و اون کشور نداره
/این دلیل نمیشه خودت هم خوب میدونی که خاله هایون تغیر کرده
مینهو با عصبانیت جواب داد:
=آدما بگذره زمان عوض نمیشن عوضی تر میشن
/اینطوری قضاوتش نکن
=ببین چان من با اینا کاری ندارم ولی مطمئنا هیون هر کاری بخواد بکنه من پشتشم
/هردوتون احمق تر از همدیگه این
با عصبانیت از خونه ی چان زدم بیرون خواستم با هیونجین تماس بگیرم دست کردم توی جیبم ولی گوشیم نبود برگشتم خونه ی چان تا ببینم اونجاست ولی اونجا هم نبود با یاد آوری کافه سریع برگشتم داخل تا اونجارو بگردم رو کردم به پسری که داشت زمن رو طی میزد ازش پرسیدم:
ببخشید اینجا موبایل پیدا شده
وقتی سرشو بلند کرد قلبم..قلبم چرا نمیزد؟..
با پیغام مادرم سریع از کافه خارج شدم و باهاش تماس گرفتم ولی تماس برقرار نشد باز با دقت پیغامش رو از اول چک کردم
م.ف:
سلام پسر عزیزم حالت خوبه؟ مامان رو ببخش مجبوریم با پدرت بریم استرالیا حال پدربزرگ زیاد خوب نیست شاید یه چند روزی هم بمونیم پس من با هیونجین تماس گرفتم هماهنگ کردین تو این مدت بری خونه ی اون تنها نمونی سعی میکنم زودتر از یکماه بیاییم ولی این بستگی به حال پدر بزرگ داره
فیلیکس:
اوه شت الان من باید با هیونجین تنها بمونم.
هیونجین :
صبح که خاله سوجی زنگ زد باهام درمورد موضوع پیش اومده حرف زد خواستم به فیلیکس درموردش بگم ولی وقتی با اون لبخند دیدمش نتونستم حتی یک کلمه به زبون بیارم
=یا هیونجینااا کجایی؟دوساعته دارم زر میزنم
_هاا؟ آهان داشتی میگفتی..
=هیونجین چرا یجوری شدی؟
_چطوری؟
=مَشنگ میدونستم ازت میپرسیدم
_وای مینهو اصلا حوصله ندارم باید برم
=کجا؟!
_باید برم خونه رو تمیز کنم از امروز قراره فیلیکس بیاد پیش من
=اووو چقد خوب شاید یه فرجی شد و به مراد دلت رسیدی
_چی داری باخودت میگی؟
=همونی که میدونی
_رابطه ی ما بیشتر از یه دوستی صمیمی نیست
=اره جون خودت،من که میدونم چه حسی بهش داری وفقط خودت رو است میکنی
_وای مینهو سر جدت بیخیالش شو کار دارم
=اوکی خودت میدونی چه گوهی بخوری!
_بعدا میبینم خداحافظ
=خداحافظ
مینهو:
آخه من که میدونم پسر کوچولو اون قلب بیدارت چقدر درگیرشه پس چرا انقدر اون بدبخت رو اذیت میکنی.
بعد رفتن هیونجین منم از کافه خارج شدم و به سمت خونه ی چان هیونگ راه افتادم
/سلام چطوری؟
=چیکارم داشتی
/مرسی منم خوبم
=مسخره بازی درنیار
/اوکی بیا بشین راجب هیونجینه
=باز چه غلطی کرده؟
/من واقعا نمیدونم از دست اون احمق باید چیکار کنم حداقل توباهاش حرف بزن شاید حرف تورو قبول کرد
=درباره ی؟
/ویزایش برای ایتالیا اومده اونجا به عنوان طراح مد انتخابش کردن ولی دقیقا نمیدونم چرا داره احمق بازی درمیاره
=ولی من میدونم
/چرا؟
=خودت هم میدونی که اون خاطره خوشی از مادرش و اون کشور نداره
/این دلیل نمیشه خودت هم خوب میدونی که خاله هایون تغیر کرده
مینهو با عصبانیت جواب داد:
=آدما بگذره زمان عوض نمیشن عوضی تر میشن
/اینطوری قضاوتش نکن
=ببین چان من با اینا کاری ندارم ولی مطمئنا هیون هر کاری بخواد بکنه من پشتشم
/هردوتون احمق تر از همدیگه این
با عصبانیت از خونه ی چان زدم بیرون خواستم با هیونجین تماس بگیرم دست کردم توی جیبم ولی گوشیم نبود برگشتم خونه ی چان تا ببینم اونجاست ولی اونجا هم نبود با یاد آوری کافه سریع برگشتم داخل تا اونجارو بگردم رو کردم به پسری که داشت زمن رو طی میزد ازش پرسیدم:
ببخشید اینجا موبایل پیدا شده
وقتی سرشو بلند کرد قلبم..قلبم چرا نمیزد؟..
۸۴۳
۰۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.